وقت سحر رسیده و مردی قمار باز-
از «برد و باختگاه» سوی خانه میرود
این بی ستاره مرد-
وین پاکباخته-
اندوهگین و مست بکاشانه میرود
دلمرده میخزد
دیوانه میرود
***
یکماه پیش دختر مرد قمار باز-
همراه اشکها-
با حالتی نژند-
میگفت:ای پدر!
هر روز در حیاط دبستان میان جمع-
یاران همکلاس بمن طعنه میزنند
کاین ژنده پوش دختر غمگین چه بینواست
کس با خبر نشد
او کیست از کجاست
***
یاران همکلاس من از ساغر غرور
مستند،مست ناز
اما نصیب دختر تو سر فکند گیست
وای این چه زندگیست؟
***
آن بی ستاره مرد
در چشمهای دختر اندوهگین خویش-
لختی نگاه کرد
اشکی زدیده ریخت
گفتا که:ای شکوفه ی امید وآرزو
بس کن،سخن مگو
اندوهگین مباش
دردانه دخترم
ماه دگر بجامه ی نو پیکر ترا-
زیبنده میکنم
وین چشمهای غمزده را چون ستارها-
تابنده میکنم
***
ماه دگر رسید و پدر باهزار امید-
با دسترنج خویش-
میرفت تا به وعده ی پیشین وفا کند
اما میان راه-
لختی درنگ کرد
باخویش جنگ کرد
افسوس عاقبت-
اندیشه ای سیاه،پدر را زراه برد
در عالم خیال-
اندیشه کرد تاکه فزونی دهد به مال
میخواست تا که خانه ی دولت بنا کند
وز رنج بیشمار-
خود را رها کند
***
ابلیس در روان و تن مرد،کار کرد
وآن بی ستاره مرد-
عزم قمار کرد
***
در ساعتی دگر
آن مرد خود فریب-
چشمش بخالهای ورق بود و هر زمان-
در خاطرش ز غصه ی دختر حکایتی
رنگش پریده بود وزهر باخت در عذاب
وز بخت واژگون بزبانش شکایتی
***
آن بی ستاره مرد
در رنج بود و درد
بس باخت،پشت باخت
با ناله های سرد
***
یکبار دچار«دام» ورق را بدست داشت
در چشمهای «دام» به حسرت چو دیده دوخت
چشمان مات دختر خود را خیال کرد
گوئی که دام در کف آن مرد جان گرفت
یکباره دختری شد و باز این سخن سرود:
هر روز در حیاط دبستان میان جمع
یاران همکلاس بمن طعنه میزنند
کاین ژنده پوش دختر غمگین چه بینواست
کس با خبر نشد
او کیست؟ از کجاست؟
یاران همکلاس من از ساغر غرور
مستند،مست ناز
اما نصیب دختر تو سرفکندگیست
وای این چه زندگیست؟
***
آمد بیاد مرد،دروغین نوید خویش:
اندوهگین مباش
دردانه دخترم!
ماه دگر بجامه ی تو پیکر ترا-
زیبنده میکنم
وین چشمهای غمزده را چون ستاره ها-
تابنده میکنم
***
همراه برق اشک که در دیده میدواند
آهسته ناله کرد
گنگ و پریده رنگ-
خاموش مانده بود
ناگاه بانگ غرش رعب آور حریف-
در جان او دوید:
-خوابی؟ بگو،جواب بده،وقت ما گذشت
بیچاره مرد گفت: «سه پت» لیکن آن حریف
گفتا که:«رست» گفت که:-دیدم-سپس زشوق
بیتاب و بیقرار-
روکرد دست خویش وبگفتا که:چار «آس» دید
***
آن پاکباخته
ناگاه صیحه زد
تابش زدست رفت وتنش سنگواره شد
مار سیاه غم-
در خاطرش خزید
یکباره آسمان دلش بی ستاره شد
در لحظه ای دگر
سیمای دخترش که به امید مانده بود
باچشم منتظر
در پیش دیدگان پدر رنگ میگرفت
و آن گفته ها که از سر حسرت سروده بود
آن عرصه را برای پدر تنگ میگرفت
***
آن بی ستاره مرد
اشکی زدیده ریخت
با چشم اشکبار-
دیوانه وش زحلقه ی بدگوهران گریخت
***
در راه میخزید
میرفت بی امید
کاخ امید دختر خود را خراب دید
با چشم بی فروغ بهرجا نظر فکند
دریای زندگانی خود را سراب دید
***
آن گفته های شاد
باز آمدش بیاد:
اندوهگین مباش
دردانه دخترم
ماه دگر بجامه ی نو پیکر ترا
زیبنده میکنم
وین چشمهای غمزده را چون ستارها
تابنده میکنم!
***
وقت سحر رسیده و مردی قمار باز
از «برد و باختگاه» سوی خانه میرود
این بی ستاره مرد
وین پاکباخته
اندوهگین و مست بکاشانه میرود
دلمرده میخزد
دیوانه میرود.